ماه شوم_قسمت هفتم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

لبخندی زد،و به طرف سرم رفت و بعد به آرامی آن را در


آورد و سریع یک پنبه بر روی دستم گذاشت پنبه را به سرعت برداشت و بر رویش چسب زخمی


زد،رفت به کنار در یک عصا مخصوص کسانی که پاهایشان شکسته برایم آورد،با کمکش از


روی تخت بلند شدم و ایستادم،با کمکش به راه افتادم بهم یاد چه جوری از این چوب ها


استفاده کنم،به آرامی شروع به راه رفتن کردم و به طرف دررفتم،همان خانم که خود را


دوست مادرم معرفی کرده بود با قیافه ای درهم به کمک آمد و دستم را گرفت،با هم به


طرف خروجی بیمارستان حرکت کردیم،از راهرو ها گذشتیم و به سمت آسانسور رفتیم.امم من


حتی اسم شما را نمی دونم؟!پوذخند عمیقی زد و گفت:من سارانتا هستم.دیگر هیچی تا


وقتی به ماشین رسیدیم نگفتم،ماشین سرخ رنگی بود.به مدل ماشین دقت نکردم چون با


سرعت من را داخل ماشین هول داد و خودش هم از آن طرف ماشین سوار شد،کلید را چرخواند


و ماشنی را روشن کرد.و با یک حرکت ماشین را از پارک در آورد و به طرف خیابان


رفت،نگهبان در را زد و در باز شد و سریتا پاهیش را بر روی گاز گذاشت و فشار داد


ماشین به سرعت از جایش کنده شد،یک لحظه سر جایم خشک شدم نکنه از خودش در آورده


باشد و دوست مادرم نباشد،شاید می خواهد من را بدزدد شاید همان کسی باشد که در جنگل


از آن فرار میکردیم،و هزاران شاید دیگر در مغزم سنگینی میکرد،زبانم را در آوردم


دور لبانم کشیدم گفتم:من را به کجا میبرید؟ پوزخندش عمیق تر شد و گفت:یک جای خیلی


خوب در کنار خانوادت!خوبه حداقل من را پیش خانواده ام میبرد،لبخندی بر روی لبانم


شکل گرفته بود گفتم:دلم برایشان تنگ شده است،میدونی من عاشق همه ی آن ها هستم حتی


برادر آخرم که همیشه با هم دعوا میکنیم نمی دانم چرا از من بدش میاد؟!لبانم را جمع


کردم و به روبرو نگاه کردم اشکی از گونه ام پایین افتاد،سارانتا برگشت و با تعجب به


من نگاه کرد و بعد شروع کرد به بلند خندیدن کفت:دختر تو دیونه ای نه این که با


برادرم آن طوری حرف زدی و نه به الان که داری گریه میکنی!اشک هایم را سریع پاک


کردم و گفتم:نمی دانستم برادر شما هست وگرنه با او این طوری حرف نمی زدم،آخه من از


ادم هایی که خیلی تند گرم میگیرن متنفرم مخصوصا اگر دکتر باشند.لبخنی مهربانانه زد


و گفت:زیاد مهم نیست،اگه راستش را بخوای من هم بعصی وقت ها این طوری به برادرم حرف


میزنم،راستی نگفتی چند سالته؟همیشه عاشق این قسمت بودم گفتم:16.17.دادی از سر تعجب


کشید و گفت:دختر اصلا به تو نمی خورد،فکر کردم 12 یا 13 سالته!شروع کردم به خندیدن


و گفتم:اووو چرا اینقدر پایین رفتی دیگه اون قدر ها هم نیستم.او هم شروع کرد به من


خندیدن،گفتم:تو چند است؟گفت:20 سالم.گفتم:به تو هم نمیخورد.لبخندی آرامش بخش زد و


گفت:مرسی.از توی جنگل گذشتیم،لبخندی زدم داشتیم به خانه ی قدیمیمون نزدیک میشدیم


که یک دفعه پیچ زد و به طرف شهر رفت،نزدیک یکی از کلیسا های آن جا شد،ماشین را


 و با نارحتی پارک کرد دوباره درون چشمانش غم موج میزد غمی بزرگ،بزرگ تر


از آن که بتواند آن را پنهان کند.به من نگاهی دلسوزانه کرد و گفت:الان میام


کمکت!از ماشین پیاده شد و در بست سرمایی استرس آور درون بدنم پیچید این جا چه خبر


بود؟مگر قرار نبود من به پیش خانواده ام برم،در ماشین از کنارم باز شد،سریتا دستم


را گرفت با هم به آرامی پیاده شدیم،با هر قدمم که به کلیسا نزدیک تر میشدیم استرس


بیشتری در تمام وجودم راه میافت در کلیسا را باز کرد دیگر از استرس تمام بدنم بی


حس شده بود،تابوت ای در وسط سالن قرار داشت همه با لباس های مشکی بر روی صندلی ها


نشسته بودند و در صندلی اول پدر را دیدم که با کمری شکسته به قبر خیره شده


بود،صورتش پیر شده بود چند تا تار سفید در موهایش دیده میشد،در کنارش دوقلو ها


نشسته بودند و بعد سییاوش که به آرامی اشک میریخت،آرتین با غم و عصبانیت به قبر


خیره شده بود،پس پس مادر کجاست؟بدون این که به پایم دقت کننم شرع کردم به طرف


تابوت دویدن یک لحظه عصایم از دستم افتد و به زمین برخورد کردم،درد بدی در زانویم


پیچید ولی بدن توجه به آن دوباره عصا را برداشتم و سعی کردم راه بروم،سارانتا فریاد


کشید:آرتیسا!همه نگاه به طرف من برگشت ولی من اصلا توجه نکردم و به طرف تابوت


دویدم دستم را بر روی در تابوت گذاشتم تا آن را باز کنم،چشمانم را بستم میترسیدم


از این که آن چیزی که نمی خواستم ببینم را ببینم می ترسیدم از این که ببینم


..چشمانم را باز کردم صورت زیبای مادرم با آرامش خوابیده بود لباش سفید رنگ بر تن


داشت که او را بهشتی تر نشان میداد گل های رز قرمزی درون دستانش بود،دوباره


لبخندش،نتوانستم تحمل کنم و بر روی زمین افتادم اشک هایم بی امان از درون چشمانم


پایین  می افتاد ،داد زدم:مامان خواهش


میکنم چشمانت را باز کن ،بگو اینا همش شوخیه فقط می خوای من را ادب کنی!مامان قول


میدم دختر خوبی باشم هر کاری که تو بگی انجام بدهم دیگه قول میدم اذیتت نکنم !قول


میدم دختر باشم برم بیرون خرید،و هر کاری که تو بگی انجام بدهم،فقط فق..ط تو


چشمانت را باز کن،ای خدا چرا مامانم را ازم گرفتی میدونم خیلی دختر بدی بودم ولی


ولی قول میدم دیگه اذیتش نکنم.دستان مردانه ی پدرم بر روی شانه ام افتاد برگشتم:به


پدر نگاه کردم که سعی میکرد لبخند بزند تا من را آرام کند،گفتم:دیدی بابا چی شد


خدا فرشته مون رو ازمون گرفت،من بدون فرشته نمی توانم زندگی کنم من بدو... ن اون


نمی تونم بابا خواهش میکنم یک کار کن برگرده !بابا لبخندی آرامش بخش زد و کمکم کرد


از جایم بلند شوم من را به طرف یکی از صندلی های کنار خودش برد و نشاند گفت:عزیزم


آرام باش مطمئن باش همه چی درست میشود،بهت قول میدم!با این حرفش آرامش تمام وجودم


را گرفت،و بدون هیچ احساس به تابوت نگاه کردم،در وسط سیاوش و پدر نشسته بودم دستان


سیاوش به طرفم آمد و دستانم را گرفت،لبخندی آرامش بخش زد و گفت:همه چی درست میشه


آرتیسا نگران نباش.ولی من نهایت غم را در چشمانش میدیدم من مطمئن بودم هیچی درست


نمی شود هیچ چیز!در کلیسه با صدای مهیبی باز شد.......

خب اینم قسمت جدید یکم ناراحت کننده بود ولی نه خیلی!امید وارم دوست داشته باشینش رمز همه داستانارو برداشتم به خاطر چند تا از دوستام  امتحانام تموم نشده ولی اینو قبلا تایپ کرده بودم و چند قسمت دیگرو!چشمکفعلا


نظرات شما عزیزان:

GOLD VAMPIRE
ساعت23:41---12 تير 1393
داره جالب ميشه
پاسخ:واقعا ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده درچهار شنبه 11 دی 1392ساعت 17:30توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna